http://SheidayeEsfahani.ParsiBlog.com | ||
دیروز غروب بعد از نمازمغرب وعشا داشتم باصدای بلند دعای الهی عظم البلا را میخوندم یکدفعه محمد حسین گفت بیا بریم مشهد پیش امام رضا وقتی توچشمای معصومش نگاه کردم تندی بادستش اشکهایی را که حلقه زده بودپاک کرد اون را بوسیدم ونازش کردم اونوقت سرش را گذاشت رو زانوم گفت یکبار دیگه قصه علی اصغر را برام بگو باور کنید تعجب کردم حرفی از علی اصغرنبودحرف از محرم بود امام حسین یعنی فضای صحبت ما قبل از نماز این ها بود این کودک سه ساله چطور با حرفهای ما تحت تاثیر قرارگرفته که احساس نیاز کرد قصه علی اصغررا که برخی شبها هنگام خواب براش گفته بودن دوباره بشنود اون همش میگه من آدم بدها را دوست ندارم یکبار نشستیم با هم دسته بندی کردیم آدم بد وآدم خوب چه طوری اون خوب یاد گرفته چند وقت پیش در ایستگاه راه آهن روی صندلی نشسته بودیم مردی سیگار میکشید محمد حسین رفت به او گفت آقا توخیلی بدی بعد دست منوگرفت وگفت از اینجا بریم و.... مدیر وبلاگ شیدای اصفهانی
[ یکشنبه 90/9/6 ] [ 11:21 عصر ] [ صدیقه اژه ای ]
[ نظرات () ]
|
||
[ قالب وبلاگ : ایران اسکین ] [ Weblog Themes By : iran skin] |